رفتن

چشمانت را باز نکن!
اینگونه بهتر است..
شاید راحتتر بروم
این تمام حرفی بود که به تو نگفتم و رفتم.......
و این رفتن مانند رفتن جان از تنم بود
تو را به خدا سپردم
همانکه نشانی چشمانت را داد و گفت برو!
راه سختی بود تا رسیدن به تو ، عاشقانه رفتم ، جان کندم ولی رفتم
در راه ، درد هایی بود که نگو و نپرس!!
تا که رسیدم،خستگی راه بر دوشم بود
خبر آمد باید بروم!!
و این تلخترین رسم روزگار است...
اینکه تا می رسی !
باید بروی!!
روزگار است دیگر ، چه می شود کرد!!؟
رسمش این است: عاشقان به هم نمی رسند!

 

بيا برگرديم

 

 

 

راه دور است و پر از خار بيا برگرديم

 

 

 

 سايه مان مانده به ديوار بيا برگرديم

 

 

 

 هر زمانی که تو قصد سفر از من کردی

 

 

 

 گريه ام را تو به ياد آر بيا برگرديم

 

 

 

اين کبوتر که تو اينسان پر و بالش بستی

 

 

 

 دل من بود وفادار بيا برگرديم

 

 

 

 ترسم اينجا که بسوزد پر و بال عشقم

 

 

 

 يا شود حاصل تکرار بيا برگرديم

 

 

 

 يک غزل نذر نمودم که برايت گويم

 

 

 

 گفتم آنرا شب ديدار بيا برگرديم

 

 

 

 باز گفتی که برايم غزل از عشق بگو

 

 

 

 يک غزل ميخرم اينبار بيا برگرديم

 

 

 

 من که عشقم به دو چشم تو دخيلی

 

 

 

 بسته است عشق من را مکن انکار بيا برگرديم

 

 

 

فرستنده : افشین & عطرین ( از کرج )

 

 

 

ساحل

 

 

 

کسی آمد که حرف عشقو با ما زد

 

 

 

          دل ترسوی ما هم دل به دریا زد

 

 

 

به یک دریای طوفانی دل ما رفته مهمانی

 

 

 

          چه دوره ساحلش از دور پیدا نیست

 

 

یه عمری راهه و در قدرت ما نیست

 

 

          باید پارو نزد وا داد

 

 

باید دل رو به دریا داد

 

 

          خودش میبردت هرجا دلش خواست

 

 

به هر جا برد بدون ساحل همونجاست

 

 

فرستنده : حنانه  از ( رشت )

 

 

 

عروس شدن ...

 

 

ماهی شده بود باورش

 

 


          تور اگه بندازن سرش

 


میشه عروس ماهیا

 


          شاه ماهی میشه همسرش

 


ماهیه باورش نبود

 


          تور اگه بندازن سرش

 


نگاه گرم ماهی گیر

 


          میشه نگاه آخرش

 


رفت تا تور را سرش کنه

 


          نگاه میکرد به پشت سرش

 


می خوست کسی باهاش نیاد

 


          تنها باشه تور رو سرش

 


همین که رفت عروس بشه

 


          دید انگاری گیر کرد سرش

 


ماهیگیره تور را کشید

 


          یهو پرید هوش از سرش

 


دست وپا زد تور را کشید

 


          بلکه بیرون بیاد سرش

 


تور را بینداخت روزمین

 


          زمین بخورد به اون سرش

 


انگار هنوز نترسیده

 


          خودشو زده به اون درش

 


داره میمیره ولی اون

 


          هنوز نمیشه باورش

 


تا که یه مقداری گذشت

 


          نفس رسید به آخرش

 


تازه اون وقت بود که ماهی

 


          رسید به حرف مادرش

 


که توی این دنیای بد

 


          فکر بکنه به هرکارش

 


عروس شدن خیلی خوبه

 


          به شرطی که نره سرش

 

 

فرستنده : حوری ( از اصفهان )

 

 

دل به دریا زد رهایی یافت !

 

پيش روی من ، تا چشم ياری مي كند، درياست !

 

چراغ ساحل آسودگی ها در افق پيداست !

 

دراين ساحل كه من افتاده ام خاموش،

 

غمم دريا، دلم تنهاست .

 

وجودم بسته در زنجير خونين تعلق ها ست !

 

*****

 

خروش موج ، با من می كند نجوا ،

 

كه : - « هر كس دل به دريا زد رهایی يافت !

 

كه هر كس دل به دريا زد رهایی يافت ... »

 

*****

 

مرا آن دل كه بر دريا زنم ، نيست !

 

ز پا اين بند خونين بر كنم نيست ،

 

اميد آنكه جان خسته ام را ،

 

به آن ناديده ساحل افكنم نيست !

 

 

من و پنجره

 

در جنگ میان من و پنجره

این سنگ بود

که برنده شد .

برایم دیگر نیستی

اما ...

خاطره هایت را در قلبم مومیایی کرده ام

به آخر که می رسم ،

از هیچ پر می شوم

تو نباشی

لحظه هایم قندیل می بندد .

 

پیغام

 

خوابت آشفته مباد !

خوش ترین هذیان ها

خزه سبز لطیفیست که در برکه آرامش تو می روید .

 

خوابت آشفته مباد !

آن سوی پنجره ساکت پر خنده تو

کاروان هایی از خون و جنون می گذرد

کاروان هایی از آتش و برق و باروت

 

سخن از صاعقه ودود چه زیبایی دارد

در زبان که لب و عطر و نسیم ،

یا شب و سایه و خواب

می توان چاشنی زمزمه کرد ؟

 

هر چه در جدول تن دیدی وتنهایی ،

همه را پر کن ، تا دختر همسایه تو

شعرهایت را در دفتر خویش

با گل و با پر طاووس بخواباند

تا شام بعد

 

خوابشان خرم باد !

لای لای خوشت ارزانی سالن هایی

که بهاران را نیز

از گل کاغذی آذین  دارند .

 

عصیان

 

مرا نگاه کن

زنی که به هوس چشمانت عصیان کرد

وتنش شعله ای شد از شرار نگاهت

سیب یا گندم ؟

مگر فرقی هم دارد

تو روئین تن قصه هایی

اما نه می شود به چشمانت پلی زد

نه دستی بر شانه ات نهاد

و نه حتی پاشنه ات را نشانه رفت

کدام آب حیات قداست و جاودانگی رایکجا به تو پیوند زد ؟

مرا نگاه کن

عصیان کرده ام

وتو هنوز مقدسی ...

 

بزرگ شدم

 

بزرگ شدم

به اندازه آدم برفی

بدون چشم همسایه

بزرگ شدم

به اندازه دل بی گناه در حبس

بزرگ شدم

به اندازه انتظار مادر بزرگ برای نامه برگشتی

آنقدر بزرگ شدم که از روزنه روشن زندگی رد نمی شوم .

 

خزان گل


خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست
به زندگانی من فرصت جوانی نیست

من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار
خدای شکر که این عمر جاودانی نیست

همه به گریه ی ابر سیه گشودم چشم
در این افق که فروغی ز شادمانی نیست

نه من بسیلی خود سرخ میکنم رخ و بس
ببزم ما رخی از باده ارغوانی نیست

ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس
که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست.


 

گمشده خاطرات دور

 

بر قامت تو شولاي رفتن مي درخشد

و بر طالع من تنهايي

اي نازنين اهورايي

تن خاكي تو از جنس نور است وتن نازك من زاييده بلور

اي گمگشته خاطرات دور

مرا از درون من برانگيز 

مرا با جاودانگي بياميز

همه بودنم نذر چشمان صادقت

بر من جاري شو كه تو را هر طلوع وهر غروب

بي مغرب و مشرق به انتظار نشسته ام.

  

نهال مرداد

 

تا ابد منتظر ديدن رويش هستم

آن نهالي كه به مرداد شكفت

تا ابد مال من است

هر كجا باشد

فرقي نكند منتظر ميمانم

تا نهايت تا عشق .

 

بی دل

 

شکفتی چون گل و پژمردی از من  

                          خزانم دیدی و آزردی از من

بد آوردی ، وگرنه با چنین ناز

                          اگر دل داشتم می بردی از من

 

خاموش تو

 

گرچه عمری است غریبانه فراموش توام

                                       باز مشتاق تو و گرمی آغوش توام

باورم نیست که بیگانه شدی با من و من

                                            همچو یک خاطره ی کهنه فراموش توام

حسرتی گر به دلم هست همان دیدن توست

                                           من پرستوی خزان دیده و خاموش توام

 

 

بهار

 

بهار سپري شد

 

بي شكوفه لبخندي از تو

 

و تابستان بي عطش جرعه اي عشق

 

و پاييز بي خش خش گامهاي تو

 

من اما زمستان سرد را دوام نمي آورم

 

بيا با مشتي از برف

 

من از انگشتهايت بوسه مي چينم 

 

و بهار از دست هاي تو آغاز مي شود .

 

 

امید

 

 

چه خوش برقي به چشم شب درخشيد

 

چراغم  را  فروغي  تازه  بخشيد

 

مخوان اي جغد شب لالايي شوم

 

كه پشت پرده بيدار است خورشيد

 

نقطه بازی

 

از این بالا

 

آن کاغذ نه چندان سفید را

 

که تنها نقطه زیبایش تویی

 

دوست می دارم

 

اگر میپذیرم

 

که نقطه ای بر این صفحه باشم

 

شاید

 

 روزی کسی پیدا شود

 

نقطه بازی را خوب بداند

 

و مرا با خطی به تو ختم کند .   

 

 ( م.آذرفر )

 

بوسه و آتش

 

در همه عالم كسي به ياد ندارد

نغمه سرايي كه يك ترانه بخواند

تنها با يك ترانه در همه ي عمر

نامش اينگونه جاودانه بماند

 

صبح كه در شهر ، آن ترانه درخشيد

نرمي مهتاب داشت ، گرمي خورشيد

بانگ : هزار آفرين ! زهر جا برشد

شور و سروري به جان مردم بخشيد

 

نغمه ، پيامي ز عشق بود و ز پيكار

مشعل شب هاي رهروان فداكار

شعله بر افروختن به قلعه كوهسار

بوسه به ياران ، اميد و وعده به ديدار

 

خلق ! به بانگ " مرا ببوس " تو بر خاست

شهر ! به ساز " مرا ببوس " تو رقصيد

هر كس به هر كس رسيد نام تو را پرسيد

هركه دلي داشت ، بوسه داد و ببوسيد

 

ياد تو در خاطرم هميشه شكفته است

كودك من ، با " مرا ببوس " تو خفته است

ملت من ، با " مرا ببوس " تو بيدار

خاطره ها در ترانه ي تو نهفته است

 

روي تو رو بوسه داده ايم ، چه بسيار

خاك تو را بوسه مي دهيم دگر بار

ماهمگي " سوي سرنوشت " روانيم

زود رسيدي ! برو ، خدانگهدار

 

هاله ي مهر است اين ترانه ، بدانيد

بانگ اراده است اين ترانه ، بخوانيد

بوسه ي او را به چهره ها بنشانيد

آتش او را به قلعه ها برسانيد

 

چراغی در افق

 

به پيش روي من ، تا چشم ياري مي كند درياست !

چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست !

درين ساحل كه من افتاده ام خاموش

غمم دريا ، دلم تنهاست

وجودم بسته در زنجير تعلق هاست !

خروش موج ، با من مي كند نجوا

كه : - « هر كس دل به دريا زد رهائي يافت

كه هر كس دل به دريا زد رهائي يافت »

مرا آن دل كه به دريا زنم ، نيست !

زپا اين بند خونين بر كنم ، نيست

اميد آنكه جان خسته ام را

به آن ناديده ساحل افكنم نيست

 

بگو کجاست

 

اي مرغ افتاب !!

زنداني ديار شب جاودانيم

يك روز، از دريچه زندان من بتاب

مي خواستم به دامن اين دست چون درخت

بي وحشت از تبر

در دامن نسيم سحر غنچه وا كنم

با دست هاي پر شده تا آسمان پاك

خورشيد و آب و خاك و هوا را دعا كنم

گنجشك ها ره شانه ي من نغمه سر دهند

سرسبز و استوار ، گل افشان و سر بلند

اين دشت خشك غمزده را با صفا كنم

اي مرغ آفتاب !!

از صد هزار غنچه يكي نيز وا نشد

دست نسيم با تن من آشنا نشد

گنجشك ها دگر نگذاشتند از اين ديار

وان برگ هاي رنگين ، پژمرده در غبار

وين دشت خشك غمگين ، افسرده بي بهار

اي مرغ آفتاب !!

با خود مرا ببر به دياري همچو باد

آزاد و شاد پاي به هر جا توان نهاد

گنجشك پر شكسته ي باغ محبتم

تا كي در اين بيابان سر زير پر نهم ؟

با خود مرا ببر به چمنزارهاي دور

شايد به يك درخت رسم نغمه سر دهم

من بي قرار و تشنه ي پروازم

تا خود كجا رسم به هر آوازم ...

اما بگو كجاست ؟

آن جا كه – زير بال تو – در عالم وجود

يك دم به كام دل

اشكي توان فشاند

شعري توان سرود ؟

 

از ژرفاي آن غرقاب

 

شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هائل

« كجا دانند حال ما » سبكباران ساحل ها

( حافظ )

در آن شب تاريك و گرداب هول انگيز

حافظ را

تشويش طوفان بود و « بيم موج » دريا بود

ما ، اينك از اعماق آْن گرداب

از ژرفاي آن غرقاب

چنگال طوفان بر گلو

هردم نهنگي روبرو

هر لحظه در چاهي فرو

تن پاره پاره ، نيمه جان ، در موج ها آويخته

در چنبر اين بهشت پايان دغل ، خون از سراپا ريخته

صد كوه موج از سرگشته ، سخت گشته

با ماتم اين كشتي بي ناخداي بخت برگشته

هر چند ، اميد رهايي مرده در دل ها

سر مي دهيم اين آخرين فرياد در آلود را

« آه ، اي سبكباران ساحل ها ....... »

سه آفتاب

 

آئينه بود آب

از بيكران دريا خورشيد مي دميد

زيباي من شكوه شكفتن را

در آسمان و آئينه مي ديد

اينک سه آفتاب !

 

 

راز

 

آب از ديار دريا

با مهر مادرانه

آهنگ خاك مي كرد

برگرد خاك ميگشت

گرد ملال او را

از چهره پاك مي كرد

از خاكيان ، ندانم

ساحل به او چه مي گفت

كان موج ناز پرورد

سر را به سنگ مي زد

خود را هلاك مي كرد !

 

 

بغض ها

 

مي نویسم با اشك

مي نويسم شايد

بغض ها آب شود

پرسشي مي بايد

كه چرا قيصر رفت

رفتنش ناهنگام

چشم ها از هجرش

باز شد باراني

اي دريغ و صد حيف

بود قيصر، آري

از تبار باران

 

  

قلب من

 

باز امشب قلب من٬ دیوانه گی از سر گرفت

                                                   شعله های خفته من آتش دیگر  گرفت

روح من آزاده بود در کهکشان بیکران

                                                  لیک جسم خاکی یکدم مرا در بر  گرفت

ما و دل در انتظار لحظه ی  دیدار ها

                                                میتپیم و یادی او این خانه را در بر گرفت

سرنوشت وهستی من دفتر فریاد هاست

                                                    ای دریغا نعره در سینه ام آخر  گرفت

خنده بر لب٬داغ بر دل همچو لاله٬ در بهار

                                                    آتش تنهای اخر شعله در پیکر  گرفت

 زنده گی مجموعه ی اوراق گوناگون بود

                                            ای خوشا آن کس کین اوراق را کمتر گرفت

شمع مرد و شب گذشت و راز دل نا گفته ماند

                                                عشق تو عقده بردل شکوه ی دیگر گرفت

خنده تلخ

 

هیچ کس ویــــرانیم را حس نکرد

                                      وسعت تنهـــاییم را حس نکرد

در میان خنده های تلخ من

                                           گریه پنهانیم را حس نکرد

در هجوم لحظه های بی کسی

                                   درد بی کس ماندنم را حس نکرد

آنکه با آغاز من مانوس بود

                                           لحظه پایانیم را حس نکرد

یک خانه ی خراب

 

یک جاده آفتاب و یک نگاه منتظر

                                 یک جرعه از شراب و یک نگاه منتظر

اینجا غروب بوی تو را میدهد عجیب

                                 یک قطره اشک ناب و یک نگاه منتظر

یک بغض بی دلیل پس از رفتن غروب

                                 چشمان غرق خواب و یک نگاه منتظر

 یک جفت آیینه میان خانه ام شکست

                                     قلبی به رنگ آب و یک نگاه منتظر

 امشب ستاره های قلبم بی قرارو مست

                                    یک قطره ماهتاب و یک نگاه منتظر

 گویی کویر عاطفه مصداق زندگی است

                                هر لحظه یک سراب و یک نگاه منتظر

 چشمم به راه تا که خبر می دهد ز دوست

                                   یک خانه ی خراب و یک نگاه منتظر

 

قصه سادگی گمشدمون

 

اگه دستم به جدايي برسه

ا ونو از خا طره ها خط مي زنم

از دل تنگ تموم آدما

ا ز شب و روز خدا خط مي زنم

اگه دستم برسه به آسمون

با ستا ره ها قيامت مي كنم

نمي ذا رم كسي عاشق نباشه

ما ه و بين همه قسمت مي كنـــــــــــــــــــــم

وقتي گاهي منو دل تنها مي شيم

حرفهاي نگفتني رو ميشه ديد

ميشه تو سكوت بين ما دو تا

خيلي ا ز نديدنيها رو شنيد

قصه ي جدايي ما آدما

قصه ي دوري ماست ا ز خودمون

دوري منو تو هر لحظه ي عشق

قصه سادگی گمشدمون

 

قطره

 

كنار هر قطره اشكم هزاران خاطره دفن

                                                 تو اونقد رخاطره داري كه گويي قد يك قرن

گلوم مي سوزه از عشقت عشقي كه مثل زهره

                                            ولي بي  عشق تو هر دم خنده با لبهاي من قهره

درسته با مني اما به اين بودن نيازارم

                                                تو كه حتي با چشماتم نمي گي آه دوست دارم

اگه گفتي دوست دارم همش بازي لبهات بود

                                         و گر نه رنگ خودخواهي نشسته توي چشات بود

 

نگاه مست

 

به چشم هاي مست تو فقط نگاه مي كنم
                                               نگاه چشم تو گناه فقط گناه مي كنم

خداي عشقي و منم نيازمند عشق تو

                                               براي با تو بودنم زمين تباه مي كنم
درون كوچه مي روي و در هوا و آينه
                                           گشوده بال مي روم تو را نگاه مي كنم
اگر نگاه ساده اي به روزگار من كني
                                   قسم به عشق پاك خود زمين چو ماه مي كنم
فرار مي كني و من درون كوچه هاي غم
                                             فقط كتاب شعر خود قلم سياه مي كنم

 

ثانیه های بی کسی

 

بی تو تموم لحظه هام اسیرغصه وغمه

                                     یه روز میام به دیدنت هر چی ببینمت کمه

نمی رسه به گوش تو صدای فریاد دلم

                                   یه روز می فهمی دردمو،که زیر خاکم و گلم

اشک چشاتو میبینم دل تو هم پراز غمه

                                         غریبی هم بد چیزیه،اما دلامون با همه

رو تو بکن سمت خدا،بیا خدا خدا بکن

                                      بیا یه بار هم که شده،زیر پاتو نگاه بکن

یواش یواش تموم می شه ثانیه های بی کسی

                                       اگه تحمل بکنی یه روز به دریا میرسی

 

این نقاشی

 

چقدر قشنگ نیست این نقاشی

برگ ها همه ریخته اند

درخت گرد وسر جایش نیست

آوازی به گوش نمی رسد

باید مداد سبز را بردارم

دنیا چقدر تاریک شده است

وقتی که رنگ های تیره زیاد می شوند

حوصله ام سر می رود

باید از مادر بزرگ بپرسم

کجای دنیا ایستاده ام

 

به سراغ من ...

 

به سراغ من اگر می آیید

پشت هیچستانم

پشت هیچستان جایی است

پشت هیچستان رگ های هوا پر قاصدهایی است

که خبر می آرند از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک

روی شن ها هم نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح

به سر تپه ی معراج شقایق رفتند

پشت هیچستان چتر خواهش باز است

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود

زنگ باران به صدا می آید

آدم اینجا تنها است

ودر این تنهایی سایه نارونی تا ابدبت جاری است

به سراغ من اگر می آیید

نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من...

 

اگر تو نباشی

 

اگر تو نباشی هزار بار گریه هم مرا سبک نمی کند

و ابرهای مهربان هم نمی توانند

غباری را که بر دلم خواهد نشست بشویند

اگر تو نباشی...

چه خواب باشم و چه بیدار

حتم دارم روزگار تکه کاغذیست افتاده در گوشه خیابانی دراز

خیابانی که پای هیچ عاشقی به ان باز نشده است

اگر تو نباشی...

چه در کنار پنجره بایستم

چه در شبستانی نمور و بی نور بنشینم

اشتیاقی برای دیدن افتاب ندارم

دوری تو را بی تعارف و مبالغه بگویم

حتی به اندازه یک نفس کشیدن تاب ندارم

اگر تو نباشی...

اگر تو نباشی هزار بار گریه هم مرا سبک نمی کند

و ابرهای مهربان هم نمی توانند

غباری را که بر دلم خواهد نشست بشویند

اگر تو نباشی...

چه خواب باشم و چه بیدار

حتم دارم روزگار تکه کاغذیست افتاده در گوشه خیابانی دراز

خیابانی که پای هیچ عاشقی به ان باز نشده است

اگر تو نباشی...

چه در کنار پنجره بایستم

چه در شبستانی نمور و بی نور بنشینم

اشتیاقی برای دیدن افتاب ندارم

دوری تو را بی تعارف و مبالغه بگویم

حتی به اندازه یک نفس کشیدن تاب ندارم

اگر تو نباشی...

اگر تو نباشی هزار بار گریه هم مرا سبک نمی کند

و ابرهای مهربان هم نمی توانند

غباری را که بر دلم خواهد نشست بشویند

اگر تو نباشی...

چه خواب باشم و چه بیدار

حتم دارم روزگار تکه کاغذیست افتاده در گوشه خیابانی دراز

خیابانی که پای هیچ عاشقی به ان باز نشده است

اگر تو نباشی...

چه در کنار پنجره بایستم

چه در شبستانی نمور و بی نور بنشینم

اشتیاقی برای دیدن افتاب ندارم

دوری تو را بی تعارف و مبالغه بگویم

حتی به اندازه یک نفس کشیدن تاب ندارم

 

 

سفر

 

سفر کرده بودم
که آفتاب را در لابه لای صخره ی
کوهها به تماشا بنشینم
غافل!
که خورشید در چند قدمی
نگاه بارانی ام
رنگین کمانی ساخت
از شبنم و عشق.
تو نمی دانی
که!
پندارم چه کودکانه و
نگاهم چه مظلومانه
به ترنم یک
پگاه بسنده
کرد

 

گفتم ... گفتی

 

 گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست
بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن
گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست
پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف
تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست
گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت 
 
جز عشق تو در خاطر من مشغلهای نیست
رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت
بگذار بسوزند دل من مساله ای نیست

 

 

مسافرم باید برم

 

جاده ي چشم براه من دارم ميام طعنه نزن
از اين زمونه ي دروغ دل مي كنم بدون غم
آسمون بي ستاره واسه من جايي نداره
ساعت خلوت شدنه تو ازدحام ثانيه
هوا هواي رفتنه ميرم كه تقصير منه
گناه من بودنمه مي ميرم كه تقدير منه
طعمه نشد تو بند دام تو اين هواي پر غبار
چه با كنايه حرف زدم به اون دلي كه شد خراب

 

تنها

 

چقدر تنها ماندم


                    برای بوییدن یک گل

                             برای شنیدن یک صدا

                                         برای خواندن یک شعر

چقدر تنها ماندم ......

برای غرق شدن در یک نگاه

         برای یافتن آرامش یک نوازش و برای سوختن در شعله عشق

                    چقدر تنها ماندم ....... چقدر تنها ماندم ...

                             من دوباره تنها ماندم  .... 

                                    برگرد ....  من دوباره تنها ماندم ... 

 

دریای من

 

در دوردستها کسي را مي شناسم که قلبي به
                                                  
وسعت دريا دارد
چشمهايش امتدادي از غمگين ترين غروب خورشيد زندگيش
و تبسم لبانش گلچيني از غنچه هاي نو شکفته ي
                                                
بهاري است
                
دستهايش به اندازه تمام کهکشانها جاي دارد
         
و قدمهايش در ابتداي زندگيست
  
او را و نگاههاي عاشقانه اش را مي شناسم
نگاههايي مملو از ياس محبت
                    
او را مي شناسم
           
او را که وجودش سرشار از آبي بي کران است
 
او را که همراه نسيم صبا مي وزد ، آري او را مي شناسم
در دوردستهاست ولي در دور دستي که همين نزديکيهاست
      
خانه اش پر از سادگي و صفا
                 
کلبه ي بي ريا و محقر او را مي شناسم
او نيمه پنهان و روح گمشده من است ، آسمان خانه اش هميشه
                                                                             
آبي باد
                                            
او را مي شناسم.........

 

 

سلوک

 

اين طرف مشتي صدف ، آنجا كمي گل ريخته است

                                               موج ، ماهي هاي عاشق را به ساحل ريخته

بعد از اين در جام ما تصوير ابر تيره اي است

                                            بعد از اين در جام دريا ، ماه كامل ريخته است

مرگ حق دارد كه از ما روي برگردانده است

                                                       زندگي در كام ما مرگ هلاهل ريخته

هر چه دام افكندم ، آهوها گريزان تر شدند

                                                     حال ، صدها دام ديگر در مقابل ريخته

هيچ راهي جز به دام افتادن صياد نيست

                                                       هر كجا پا مي گذارم دامني دل ريخته

عارفي از نيمه راه تحير بازگشت

                                                 گفت : خون عاشقان منزل به منزل ريخته

 

عشق یعنی ...

                         

                            عشق يعنی يک سلام و يک درود

                                                                               عشق يعنی درد و محنت در درون

                            عشق يعنی يک تبلور يک سرود

                                                                                عشق يعنی قطره و دريا شدن

                          عشق يعنی يک شقايق غرق خون

                                                                               عشق يعنی زاهد اما بت پرست

                           عشق يعنی همچو من شيدا شدن

                                                                               عشق يعنی همچو يوسف قعر چاه

                          عشق يعنی بيستون كندن بدست

                                                                                عشق يعنی آب بر آذر زدن

                          عشق يعنی چون محمد پا به راه

                                                                               عشق يعنی عالمی راز و نياز

                           عشق يعنی با پرستو پر زدن

                                                                              عشق يعنی رسم دل بر هم زدن

                          عشق يعنی يک تيمم يک نماز

                                                                               عشق يعنی سر به دار آويختن

                        عشق يعنی اشک حسرت ريختن

 

فرستنده : محسن ( از تهران )

 

نمی دانم ...

 

          نمی دانم چه می خواهم خدايا ، به دنبال چه می گردم شب و روز

                               چه می جويد نگاه خسته من ، چرا افسرده است اين قلب پرسوز

           ز جمع آشنايان می گريزم ، به كنجی می خزم آرام و خاموش

                              نگاهم غوطه ور در تيرگيها ، به بيمار دل خود می دهم گوش

           گريزانم از اين مردم كه با من، به ظاهر همدم و يكرنگ هستند

                               ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پيرايه بستند

            از اين مردم كه تا شعرم شنيدند ، برويم چون گلی خوشبو شكفتند

                                ولی آن دم كه در خلوت نشستند ، مرا ديوانه ای بدنام گفتند

             دل من ای دل ديوانه من ، كه می سوزی از اين بيگانگی ها

                                 مكن ديگر ز دست غير فرياد ، خدا را بس كن اين ديوانگی ها

(( فروغ فرخزاد ))

فرستنده : سمیرا (از ؟؟؟)

 

 

پاسخ

 

ساحل در انتظار کسی بود

                تا پاسخی بگوید فریاد آب را

               با ناله گره شده دلتنگ خشمگین

              سر زیر پر کشیدم و رفتم

                                                جواب را 

 

ای عشق

 

ای عشق شکسته ایم مشکن ما را

                                اینگونه به خاک ره میفکن ما را

ما در تو به چشم دوستی می بینیم

                        ای دوست مبین به چشم دوشمن ما را

 

احساس

 

نشسته ماه بر گردونه عاج

                        به گردون می رود فریاد امواج

چراغی داشتم  کردند خاموش

                          خروشی داشتم کردند تاراج

 

دلی از سنگ

 

خروش و خشم و طوفان است و ، دریا

                                             به هم می کوبد امواج رها را

دلی از سنگ میخواهد ، نشستن

                                                تماشای هلاک موج ها را

  

در بلندیهای پرواز

زمان در خواب و دريا قصه پرداز

                                         خيالم در بلندهاي پرواز

ز تلخي هاي پايان مي رسيدم

                                 به شيرين شگفتي هاي آغاز !

سلوک

 

اين طرف مشتی صدف ، آنجا كمی گل ريخته است

                                               موج ، ماهی های عاشق را به ساحل ريخته

بعد از اين در جام ما تصوير ابر تيره ای است

                                            بعد از اين در جام دريا ، ماه كامل ريخته است

مرگ حق دارد كه از ما روی برگردانده است

                                                       زندگی در كام ما مرگ هلاهل ريخته

هر چه دام افكندم ، آهوها گريزان تر شدند

                                                     حال ، صدها دام ديگر در مقابل ريخته

هيچ راهی جز به دام افتادن صياد نيست

                                                       هر كجا پا می گذارم دامنی دل ريخته

عارفی از نيمه راه تحير بازگشت

                                                 گفت : خون عاشقان منزل به منزل ريخته

 

شوکران

روزي كه ارغوان به تو نفروخت گلفروش

                                        پيرهني به رنگ گل ارغوان بپوش

از ياد بردن غم عالم ميسر است

                                  اكنون كه با شراب نشد ، شوكران بنوش

گيرم كه مثل موري از اين سنگ بگذري

                             كوهي است پشت سنگ از اين بيشتر مكوش

چون ني نفس كشيدن ما ناله كردن است

                                      در شور نيز ناله ما مي رسد به گوش

آتش بزن به سينه آتش گرفته ام

                                        آتش گرفته را مگر آتش كند خموش

چشم به راه

 

لب دريا سحرگاهان و باران

                         هوا ، رنگ غم چشم انتظاران

نمی پيچد صدای گرم خورشيد

                              نمی تابد چراغ چشم ياران

 

 

موج

به هر موجي كه مي گفتم ...

به دريا شكوه بردم از شب دشت

                                وز اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت

به هر موجي كه مي گفتم غم خويش

                             سري ميزد به سنگ و باز مي گشت

قمار عشق

پشت ميز قمار دلهره عجيبي داشتم

برگي حكم داشتم

                    و ديگر هر چه بود ضعيف بود و پايين

بازي شروع شد

حاكم او بود و من محكوم

همه برگهايم رفتند و سر برگ بيش نماند

برگي از جنس وفا رو كرد من بالاتر آمدم

                         بازي در دست من افتاد

عشق آمدم با حكم عشوه و ناز بريد

            و حكم آمد از جنس چشم سياهش

زندگي

          حكم پايين من بود و

                                  باختم

 

دلم تنگ است

 

به ديدارم بيا هر شب

                        در اين تنهايي تنها و تاريك خدا مانند

دلم تنگ است

                       بيا اي روشن روشنتر از لبخند

             شبم را روز كن در زير سر پوش سياهي ها

                                        دلم تنگ است

غم مخور

 

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم

                                       وین یکدم عمر را غنیمت شمریم

فردا که ازین دیر فنا در گذریم

                                     با هفت هزار سالگان سر به سریم

 

 

باز هم باران

باران چون کبوتران

بر دانه هایی که روی شیروانی

     ریخته ام

             نوک میزند

                       تک تک تک

                                  

 

غم

                                در خواب ناز بودم شبي

                                                            ديدم كسي در مي زند

در را گشودم روي او

ديدم غم است در مي زند

                                 اي دوستان بي وفا

                                                               از غم بياموزيد وفا

غم با آن همه بيگانگي

هر شب به ما سر مي زند

نازنين يگانه من

نازنين يگانه من

نگاهت را از من بر مگير كه بي آن

                                         تنهاترينم

و كلامت را از من دريغ مدار كه

                            سكوت تو ، لحظه هايم را از هم مي درد

و لبخندت را از من پنهان نكن

                     كه خنده ات شكوفه هاي عشقم را به ثمر مي رساند

گامهايت را استوار ساز و شانه هايت را تكيه گاهم كن

                     كه بي تو پر مي شوم از تمام خزانهاي نيامده .

مرگ مرداب

لب دريا رسيدم تشنه بي تاب

                            ز من بي تاب تر ، جان و دل و آب

مرا گفت از تلاطم ها مياساي

                          كه بد دردي است جان دادن به مرداب

ايثار

 

سر از دريا برون آورد خورشيد

 

                         چو گل ، بر سينه دريا ، درخشيد

 

شراری داشت ، بر شعر من آويخت

 

                         فروغی داشت بر روی تو بخشيد 

فاصله

آتش

تب كرده است

                 از ترس

خاكستر شدن

               آن گاه كه

آرام راه مي رويم

       چقدر دور كرده ايم

               فاصله هاي نزديك را

                            در ذهن خويش

زمزمه شکفتن

تا گل از خرمن خاکستر من سبز شود

                                      بگذارید که برگ و بر من سبز شود

شاید از دولت این باد بهاری یک روز

                               یاس و ارکیده ز خاکستر من سبز شود

سر خوش از زمزمه ترد شکفتن بشوم

                                  بعد از آن ساقه نیلوفر من سبز شود

فوج توکا و قناری بنشیند بر من

                                 پونه در سایه گل پرور من سبز شود

باز هم دفتر تقویم مرا دست بهار

                                 بزند برگی و پا تا سر من سبز شود

دریاب مرا دریا

اي بر سر بالينم ، افسانه سرا دريا !

افسانه عمري تو ، باري به سرآ دريا

                                                       اي اشك شبانگاهت ، آئينه صد اندوه

                                                       وي ناله شبگيرت ، آهنگ عزا دريا

با كوكبه خورشيد ، در پاي تو مي ميرم

بر دار به بالينم ، دستي به دعا دريا !

                                                   امواج تو ، نعشم را افكنده درين ساحل

                                                  درياب مرا ، دريا ، درياب مرا ، دريا

زآن گمشدگان آخر با من سخني سر كن

تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دريا

                                                  چون من همه آشوبي ، در فتنه اين توفان

                                                 اي هستي ما يكسر آشوب و بلا دريا !

با زمزمه باران در پيش تو مي گريم

چون جنگ هزار آوا پر شور و نوا دريا

                                                تنهايي و تاريكي آغاز كدورت هاست

                                               خوش وقت سحر خيزان و آن صبح و صفا دريا

بردار ببر دريا ، اين پيكر بي جان را

بر سينه گردابي بسپار و بيا دريا

                                               تو ، مادر بي خوابي ، من كودك بي آرام

                                               لالائي خود سر كن از بهر خدا دريا

دور از جنس و خاكم كن ، موجي زن و پاكم كن

وين قصه مگو با كس ، كي بود و كجا ؟ دريا !

 

بگو کجاست

اي مرغ آفتاب !

زنداني ديار شهر جاودانيم

يك روز ، از دريچه زندان من بتاب

مي خواستم به دامن اين دست چون درخت

         بي وحشت از تبر

در دامن نسيم سحر غنچه وا كنم

با دست هاي بر شده تا آسمان پاك

خورشيد و آب و خاك و هوا را دعا كنم

گنجشك ها ره شانه ي من نغمه سر دهند

سر سبز و استوار ، گل افشان و سر بلند

اين دشت خشك غمزده را با صفا كنم

 

اي مرغ آفتاب !

از صد هزار غنچه يكي نيز وا نشد

  دست نسيم با تن من آشنا نشد

گنجشك ها دگر نگذشتند از اين ديار

زان برگ هاي رنگين ، پژمرده در غبار

وين دشت خشك غمگين ، افسرده بي بهار

 

اي مرغ افتاب !

با خود مرا ببر به دياري كه همچو باد

آزاد و شاد پاي به هر جا توان نهاد

گنجشك پر شكسته ي باغ محبتم

تا كي در اين بيابان سر زير پر نهم ؟

با خود مرا ببر به چمن زارهاي دور

شايد به يك درخت رسم نغمه سر دهم

    من بي قرار و تشنه ي پروازم

 تا خود كجا رسم به هر آوازم ...

      اما بگو كجاست ؟

آن جا كه – زير بال تو – در عالم وجود

      يك دم به كام دل

          اشكي توان فشاند

                  شعري توان سرود ؟

تاریک

چه جای ماه

که حتی شعاع فانوسی

درین سیاهی جاوید کور سو نزند

به جز قدمهای عابران ملول

        صدای پای کسی

سکوت مرتعش شهر را نمی شکند

        به هیچ کوی و گذر

صدای خنده مستانه ای نمی پیچد

کجا رها کنم این بار غم که بر دوش است ؟

        چرا میکده آفتاب خاموش است

در هاله شرم

ساحل خاموش ، در بهت مه آلود سحر گاهان

-  چشم  وا  مي كرد و - شايد

جاي پاها را ، نخستين بار ، روي ماسه ها مي ديد

ما بر آن نرماي تردتر ، روان بوديم

آسمان و كوه و جنگل نيز ، مبهوت از نخستين ديدار

                      با خورشيد !

آه گفتي ما ، در آغاز جهان بوديم ؟

                                بر لب دريا

                                            در بهشت بيكران صبحگاهان

                 ما

                    چشم و دل در هاله شرم نخستين !

                                                       آدم و حوا !

آسمان بر بام خانه

بر فراز بام خانه

        آسمان آرام و آبي

          تكدرختي بر فشانده

                              شاخ و برگ آفتابي

                                    بر درخت بام مرغي

                                          ناله ها سر داده تنها

زندگي آنجاست آنجا

             نغمه اي از شهر خيزد

نغمه اي آرام و ساده

پرسم از خود

                 « اي كه عمري گريه كردي

                           بازگو آخر چه كردي ؟

                                بازگو آخر جواني را چه كردي ؟ »

بغض

در اين جهان لايتناهي

آيا ، به بيگناهي ماهي

( بغضم نمي گذارد ، تا حرف خويش را

                 از تنگناي سينه برآرم !)

گر اين تپنده در قفس پنجه هاي تو

             اين قلب بر جهنده

آه ، اين هنوز زنده لرزنده

                  اينجا كنار تابه

                       در كام تان گواراست ،

                          حرفي ديگر ندارم ... !

بر آمد آفتاب

لبخند او ، بر آمدن آفتاب را

      در پهنه طلائي دريا

                  از مهر مي ستود

در چشم من وليكن ...

           لبخند او بر آمدن آفتاب بود

ارمغان

چگونه ماهي خود را به آب مي سپرد

                          به دست موج خيالت سپرده ام جان را

فضاي ياد تو ، در ذهن من ، چو دريايي است

                                           بر آن شكفته هزاران هزار نيلوفر

درين بهشت برين ، چون نسيم مي گذرم

                      چه ارمغان برم آن خنده گل افشان را ؟

چراغی در افق

به پیش روی من تا چشم یاری می کند دریاست

چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست

درین ساحل که من افتاده ام خاموش

غمم دریا دلم تنهاست

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست

خروش موج با من می کند نجوا

که : - « هر کس دل به دریا زد رهائی یافت »

                                             که هر کس دل به دریا زد رهائی یافت

مرا آن دل که به دریا زنم نیست

ز پا این بند خونین بر کنم نیست

امید انکه جان خسته ام را

        به آن نا دیده افکنم نیست

 

غمگین مباش

غمگين مباش ز دست تو گر غمي دارم

                                     كه با خيال تو اي دوست عالمي دارم

بخون طپيدن صيد ارزوي صياد است

                                     تو شاد باش كه من گوشه غمي دارم

دواي درد مرا جز تو كس نمي داند

                                        بيا كه از تو تمناي مرهمي دارم

اتفاق

نیلی ترین پرده خاطرات

          در پنجره به اهتراز نشسته است

بی جهت با اتفاق بستن پنجره

              پرده را خیس گریه هایت نکن

فقط چشمهایت را ببند

        و خود را تا آخرین شمارش ستارگان

                                                    رها بگذار

که دوباره اتفاق خواهد افتاد 

 

همخوانی

قصه های نارنج و ترنج

                      و باران و پروانه

از زوایه برگهای سوزنی چکه می شوند

                           و ما به دور دایره هر قطره

در حوضخانه آبی پرسه می زنیم

                               و ترانه زندگی را همخوانی میکنیم

بهار

بهار ردای سبز بر دوش

                  همه دشت و دمن را کرده گل پوش

در این فصل ترب فصل شکفتن

                          نگردد دیدن یاران فراموش

به اوج آسمون پر زد پرستو

                   بهاران سبزه گسترده به هر سو

دل چشم انتظارم بر سر رات

                     نشسته غمگنانه سر به زانو

 

غروبی دیگر

غروب به دریا زد و رفت

        و گیسوی خاکستری

                   در گفتگوی باران تنها ماند

زنی آواره و گریز با خاطره ای شکسته

          و پیراهنی از گلهای پژمرده بهار

چشمی سوخته در آتش

               با حکایت پنهان ماه

                        بر دریای ابرها

قلب خود را ارام میداند

                    بر ساحل غروبی دیگر

وداع

حجم چشمهاي من

              پر از حديث رفتن توست

حكايت شب بر من

             و خواب اقاقي

و لحن شكسته قايق ها

            حجم چشمهاي من

گلايه تمام نامه هاي نخوانده است

                             و بغض بدرود آخر

در تولد وداع توست

سوگند

مرا به جاودانگي آرامش سوگند مي دهي

                                            چند بار بگويم

مرا بايد به حقيقت سوگند داد

                                                نه به رويا

ملكوت علاقه

پلكي بزن و خاطره هايمان را

               به اجابت شانه هايتان تعبير كن

باشد كه ملكوت علاقه

                و رستني هاي ارغواني دوست داشتن

                                از دلهاي ما به مناظره بنشيند

                و ما دلخوشي هاي نگاهمان را

                                 و غزل آوارگي بياويزيم

شکار

ميل شكار ندارم

نه گنجشك ، نه كبوتر و نه ...

                ولي شكارها در پهنه نگاهم

جلوه مي فروشند

                  و در چشم اندازم مرا به خود مي خوانند

چه زيباست

صيدي براي صياد دام گسترده

خميازه

در هواي تو مي بارم

بر وسعتي كه بر تنهاي ام نمي گنجد

                                 واژه هاي شعرم

                                          خميازه مي كشند

خراب خواب

تمام شب غزل عاشقانه خواند و گذشت

                                      و پشت پنجره تا بامداد ماند و گذشت

به خواب رنگ فرو رفت ، خواب آبي و سبز

                                     مرا ز شاخه مژگان خود پراند و رفت

بهار مثل هميشه ، خراب و خوابم كرد

                                        مرا به سوگ ديگري نشاند و رفت

تضاد

ما چه دوريم از هم و هر دو ز يك كاشانه ايم

                                         آشنا در صورت و از اندرون بيگانه ايم

خالي از حرف حقيقت پر ز احساسات گنگ

                                        بي خبر از مكر دنيا ، غرق در افسانه ايم

گر چه دل كندن ز ياران ، كندن جان از تن است

                                              ماهيهاي وداعي مشكل و مردانه ايم

يارب آن سان كن كه « عابد » هيچ بي همدم مباد

                                           گر چه ما اينك انيس و همدم پيمانه ايم

شرمسار

خوب مي دانم كه بي تو زندگي يعني عذاب

       عشق يعني هيچ ، يعني يك سوال بي جواب

                 كاش من هرگز نبودم از نگاهت شرمسار

                        هيچ كس قلب مرا اينگونه توفاني نكرد

                                 زندگي را با همه دلبستگي فاني نكرد

انتظار

از همان زمان كه خانه عطر آگين شد

از

دسته گلي كه نبود

و

بغض انارها پوست تركاند

من شاعر شدم

سلام

باز خواهم خواند

                   ترانه محبت را

در جاده هاي خاكي

                   در پگاه يك سلام

و تنها با يك تبسم

                    به تو خواهم گفت

                                        با تو خواهم ماند

حبیب تهی

كفش من ، چكمه تو

                 انگار هزار ساله شد

                                   تركي برداشته

مثل يك زخم عميق

                         قدمي بردار و بيا

پشت يك پنجره نور

                     كفشهاي پلك زنان

غافل از حبيب تهي مي خندند

شکایت

بيا گل شدن را رعايت كنيم

                         ز پروانه ماندن حمايت كنيم

اگر باد غم شاخه اي را شكست

                      ز دست هجومش شكايت كنيم

رنگین کمان

اي كاش گل بودي و من از باغها مي چيدمت

                                      يا كه طلوعي بودي و از پنجره مي ديدمت

اي كاش چشمانت ضريحي داشت چون رنگين كمان

                                هر وقت باران مي گرفت از دور مي بوسيدمت

پرسش

كنار آشنايي تو آشيانه كرده ام

                            فضاي آشيانه را پر از ترانه مي كنم

كسي سوال مي كند بخاطر چه زنده اي ؟

                         و من براي زندگي تو را بهانه مي كنم

کودک ماه

يك معما ، يك كلام عارفانه

                                   يك نگاه عاشقانه

دستهايي با محبت ، چشمهايي با صداقت

مثل شبنم روي يك گل

             مثل دشتي پر ز سنبل

                   سينه مالامال احساس

                        مثل بوي يك بغل ياس

                             پر حرارت گرم و پرشور

مثل خورشيد ، چشمه نور

در فراسوي خيالم ، در كتاب خاطراتم

                     اين تو هستي

               چون كبوتر ، نرم و آزاد

                        مثل نوري در سحر گاه

                                               كودك ماه

عادت

بيا مثل مرغانِ آشفته هجرت كنيم

                افق را به مهماني پونه دعوت كنيم

                                    بيا مثل پروانه هاي غريب نياز

                                          به مهتابِ شب هاي تنهايي عادت كنيم

از عشق

بيا با افق مهرباني كنيم

                         غم پونه را آسماني كنيم

بيا توي نقاشي قلبمان

                      رُز عشق را ارغواني كنيم

سقوط

در حسرتِ چشم تو دلِ ماه شكست

چشمانِ هزار غنچه در راه شكست

تو رفتي و بعد تو دلم مثل بلور

افتاد ز برج شوق و ناگاه شكست

تمنا

در حادثه بهاري چشمانت

در سايه ارغواني مژگانت

بگذار كه جا بماند اين روح غريب

در بين اشاره هاي بي پايانت

عبور

با تو غزل ستاره ها نوراني ست

دل در قفس نگاه تو زنداني ست

نگذر ز بهار كوچه باغ احساس

چون بي تو تمام لحظه ها باراني ست

کوچ ناهنگام

بعد تو تمام شاپرك ها رفتند

از خوابِ نسيم قاصدك ها رفتند

بعد تو تمام نغمه هاي آبي

از شهر قشنگ نِي لبك ها رفتند

غربت انتظار

تو همسفر طلائي خورشيدي

يك باغ پر از ستاره اميدي

اي كاش در آن زمان كه مي رفتي زود

از غربت انتظار مي پرسيدي

عشق

عشق يعني مستي و ديوانگي

عشق يعني با جهان بيگانگي

عشق يعني شب نحستين تا سحر

عشق يعني سجده ها با چشم تر

اندیشه

دنياي غريبي است مي دانم

يادم باشد كسي به فكر كفتر هاي همسايه نيست

سلام دوباره كوچه جواب مي خواهد

پاسخ آن يك لبخند است

پس مي خندم

تو را گم كرده ام در امواج يادم و شايد

روزي گمشده من در يك نگاه ، به خاطرم آيد

آن روز جز من كسي سلام كوچه را جواب نخواهد داد

باران شوق اشكش تندتر خواهد شد