خدا گفت نه !
از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد ،
خدا گفت : نه ! رها کردن کار توست . تو باید از آنها دست بکشی .
از خدا خواستم تا کودک معلولم را درمان کند ،
خدا گفت: نه ! روح او بی نقص است و تن او موقت و فناپذیر .
از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد ، خدا گفت: نه !
شکیبایی زاده رنج و سختی است . شکیبایی بخشیدنی نیست ، به دست آوردنی است .
از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد، خدا گفت: نه !
من به تو نعمت و برکت دادم ، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوری .
از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد ، خدا گفت: نه !
رنج و سختی ، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیکت میکند .
از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد ، خدا گفت: نه !
بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی اما من تو را هرس خواهم کرد ،
تا سودمند و پر ثمر شوی . من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند .
از خدا خواستم و باز گفت : نه . من به تو زندگی خواهم داد ،
تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری .
از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم ،
همانگونه که او مرا دوست دارد .
و خدا گفت: آه ، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم !
![]()





تاسیس وبلاگ = 12/1/86