گمان
آنکس که مي گفت دوستم دارد، عاشقي نبود که به شوق من آمده باشد
رهگذري بود که روي برگهاي خشک پاييزي راه مي رفت
صداي خش خش برگها همان آوازي
بود که من گمان مي کردم ميگويد: دوستت دارم !
+ نوشته شده در ساعت توسط میلاد ستوده
|
تاسیس وبلاگ = 12/1/86