یکی از بستگان
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی .
پسرک ، در حالی که پاهای برهنه اش را روی برف جابهجا می کرد
تا شاید سرمای برفهای کف پیاده رو کمتر آزارش بدهد ، صورتش
را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد .
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ،
نداشتههایش را از خدا طلب میکرد ، انگاری با چشمهایش
آرزو میکرد.خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ،
کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت
و بعد رفت داخل فروشگاه چند دقیقه بعد، در حالی که یک جفت
کفش در دستانش بود بیرون آمد و صدا زد: آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد
وقتی آن خانم ، کفشها را به او داد . پسرک با چشمهای
خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟
آن خانم پاسخ داد:نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم !
پسرک گفت : بله ، میدانستم که با خدا نسبتی دارید !
تاسیس وبلاگ = 12/1/86