خدایا
خدایا !
تو بزرگی ، اما در هر آن چه کوچک است و خرد و حقیر نیز جا گرفته ای
زیبایی تویی ، شکوه نیز .
تو هیچ جا نبودی و نیستی و با این همه ،
همه جا را با عطر گیسوان خود آغشته ای .
در حضور تو ، ساعت زمان خوابیده است ، یقین .
هیچ چیز مثل تو نیست و با وجود این ، به همه می مانی تو .
صدای گام های برفی ات در خانه دلم پیچیده است .
آرام می ایی ، نرم می باری .
روزی هوای دیدن خود را داشتم ، به آیینه که نگاه کردم
تو را دیدم ، آنسوی آیینه و خندیدم .
بگو ! آیا تو بودی که نگاهم می کردی ، یا من بودم که نگاهت می کردم ؟
نمی دانم اما می دانم که می دانی .
آه ،
پرسش کودکانه من ،
بر لبان تو ، خنده راه شیری کهکشان را نشانده است !
+ نوشته شده در ساعت توسط میلاد ستوده
|
تاسیس وبلاگ = 12/1/86