خدایا !

تو بزرگی ، اما در هر آن چه کوچک است و خرد و حقیر نیز جا گرفته ای

زیبایی تویی ، شکوه نیز .

تو هیچ جا نبودی و نیستی و با این همه ،

همه جا را با عطر گیسوان خود آغشته ای .

در حضور تو ، ساعت زمان خوابیده است ، یقین .

هیچ چیز مثل تو نیست و با وجود این ، به همه می مانی تو .

صدای گام های برفی ات در خانه دلم پیچیده است .

آرام می ایی ، نرم می باری .

روزی هوای دیدن خود را داشتم ، به آیینه که نگاه کردم

تو را دیدم ، آنسوی آیینه و خندیدم .

بگو ! آیا تو بودی که نگاهم می کردی ، یا من بودم که نگاهت می کردم ؟

نمی دانم اما می دانم که می دانی .

آه ،

پرسش کودکانه من ،

بر لبان تو ، خنده راه شیری کهکشان را نشانده است !