آفتاب
دوستت دارم" را در دستانم می چرخانم از اين دست به آن دست ،
پس چرا هروقت می خواهم به دستت بدهم نيستی ؟
ديگر ايمان نداشتم قلبم فشرده می شد از درد تاب نمی آوردم و می پيچيدم به دور شب .
چرا اينجا نيستی تا "دوستت دارم" را از جنس خاک کنم ، از جنس تنم ، و با بوسه بپوشانمش بر تنت ؟
و من آب می شدم می سوختم ذره ذره تا نجات دهنده از گور شب برخيزد و مرا از خاک سرد برچيند .
بگذار "دوستت دارم" را از جنس نگاه کنم از جنس چشمانم و تا صبح به نفسهای تو بدوزم .
و تا صبح چقدر راه بود ! و تا صبح آيا بار ديگر آفتاب می تابيد ؟
+ نوشته شده در ساعت توسط میلاد ستوده
|
تاسیس وبلاگ = 12/1/86