دوستت دارم" را در دستانم می ‌چرخانم از اين دست به آن دست ،

 

پس چرا هروقت می ‌خواهم به دستت بدهم نيستی ؟

 

 ديگر ايمان نداشتم قلبم فشرده می ‌شد از درد تاب نمی ‌آوردم و می ‌پيچيدم به دور شب .

 

 چرا اينجا نيستی تا "دوستت دارم" را از جنس خاک کنم ، از جنس تنم ، و با بوسه بپوشانمش بر تنت ؟

 

 و من آب می ‌شدم می ‌سوختم ذره ذره تا نجات ‌دهنده از گور شب برخيزد و مرا از خاک سرد برچيند .

 

 بگذار "دوستت دارم" را از جنس نگاه کنم از جنس چشمانم و تا صبح به نفس‌های تو بدوزم .

 

 و تا صبح چقدر راه بود ! و تا صبح آيا بار ديگر آفتاب می ‌تابيد ؟

 

 فرستنده : سعیده ؟؟؟ ( از بجنورد )