حکم
پشت میز قمار دلهره عجیبی داشتم
برگی حکم داشتم
و دیگر هر چه بود ضعیف بود و پایین !
بازی شروع شد
حاکم او بود و من محکوم
همه برگهایم رفتند و سر برگ بیش نماند
برگی از جنس وفا رو کرد من بالاتر آمدم
بازی در دست من افتاد
عشق آمدم با حکم عشوه و ناز برید
و حکم آمد از جنس چشم سیاهش
زندگی
حکم من پایین بود و باختم .
+ نوشته شده در ساعت توسط میلاد ستوده
|
تاسیس وبلاگ = 12/1/86